مردی با زنان بسیار ازدواج کرده و آنان را طلاق داده بود از او علت را پرسیدند. گفت: برای این است که ثروتمند شوم. گفتند: این دو مسأله چه ربطی به همدیگر دارد؟
گفت:«در قرآن آمده: وَ انکِحوا الاَیمی مِنکُم وَ الصّلِحینَ مِن عِبادِکُم وَ اِمائِکُم اِن یَکونوا فُقَراءَ یُغنِهِمُ مِن فَضلِه، زنان و مردان و غلامان و کنیزان خود را به ازدواج وادارید. اگر آن ها فقیر باشند، خداوند به فضل خود، آنان را بی نیاز میکند. و در جای دیگر می فرماید:«اِن یَتَفَّرقا یُغنِ اللهُ کُلاّ مِن سَعَتِهِ، اگر زن و مرد از هم جدا شوند، خداوند به فضل و کَرَم خود، آنان را بینیاز میکند»
بهروز، کسی که برای اولین بار در «باغ تالار» را به روی اقوامش باز کرده است! میگوید: «تا آن روز کسی در فامیل ما مراسم ازدواجش را در باغ نگرفته بود، راستش از این که میدیدم چطور فامیل انگشت به دهان محو پذیرایی جشن ازدواج من میشوند احساس غرور میکردم، حسادت را در چشمان بعضیهایشان میدیدم و راستش از این بابت کیف میکردم، احساس میکردم این مراسم به خصوص مقابل فامیل همسرم مرا بیش از پیش سربلند خواهد کرد و احترام و عزت بیشتری به من و خانوادهام خواهد بخشید، ولی اولین روزی که بعد از یک هفته مرخصی مجبور شدم با اتوبوس به سر کار بروم به شدت از کرده خودم پشیمان شدم! چون برای تامین مخارج عروسی مجبور شده بودم، خودرویی که هنوز ۲ قسط از اقساطش مانده بود را بفروشم! یک پژو 206 سفید که دیگر بعید میدانم با این قیمتها بتوانم یکی مثل آن را بخرم.» اما چیزی که بهروز را بیشتر ناراحت میکند این است: یک سال بعد از ازدواجم، زن عمویم از من گلایه کرد و گفت: آقا بهروز از وقتی شما آن چنان مراسمی را برای ازدواجت گرفتی پسرعمویت احسان هم خودش را ملزم کرده که مراسم مفصلی برای ازدواجش بگیرد، برای همین تمام پس اندازش را میخواهد برای ازدواجش خرج کند!
مردی، زن بسیار زیبارویی را دید و گفت: «تَبارَکَ اللهُ اَحسَنُ الخالَقین، خدایی که به زیباترین صورت میآفریند، بزرگ و پاک و پاینده است». آن زن شنید و گفت: «لِمِثلِ هذا فَلیَعمَلَ العامِلون، برای بدست آوردن چنین نعمتی، باید تلاشگران تلاش کنند».
مرد دانست که او نیز راغب است، گفت: «نُریدُ اَن نأکُلَ مِنها، میخواهیم از آن بخوریم». زن گفت: «لَن تَََََنالوا البِرَّ حَتّی تُنفِقوا مِمّا تُحِبون، به چیز خوب نمیرسید مگر اینکه از آنچه دوست دارید، بذل و بخشش کنید».
مرد فهمید منظور او تعیین مهریه است. گفت:«اِلهکُم اِلهٌ واحِد، خدای شما یکی است». زن گمان کرد که منظور او یک سکهی نقره است. گفت: «ما قَدَروا اللهَ حَقَّ قَدرِهِ، خدا را درست نشناختند و حقّش را ادا نکردند».
مرد متوجه اشتباه او شد و گفت،:«صفراءُ فاقِعٌ لَونُها تَسُرّ النّاظرین، زرد پر رنگی است که بینندگان را شاد میکند». زن متوجه شد که منظور او سکهی طلا است. پذیرفت و گفت:«آتو هُنَّ اُجورَهنَّ بالمَعروف، مهریهی زنان را با خوشرویی پرداخت کنید».
مرد سکه را به او داد و عقد را جاری کرد و گفت:«اِجعَل بَینَنا و بَینَک مَوعِداً لا نُخلِفُهُ نَحنُ وَ لا اَنتَ مَکاناً سُویً، بین ما و خودت وعده گاهی مشخص کن که نسبت به هر دوی ما مساوی باشد و در آنجا حاضر شویم و تخلف نکنیم».زن گفت:«مَوعِدُکُم یَومَ الزَّینهِ، وعده در روز جمعه».
روز جمعه که مرد به خانهی زن رفت، دید سفرهای رنگین چیده و انواع میوهها و غذاها را آماده کرده است. گفت:«فاکِههٍ مِمّا یَتَخَیّرونَ وَ لَحمِ طَیرٍ مِمّا یَشتَهونَ وَ حُورٌ عینٌ کَاَمثالِ اللُّؤلُؤِ المَکنون، هر میوهای که بخواهند و هر گوشتی که میل داشته باشند و زنان درشت چشمی که به مروارید مانندند». زن گفت:«جَزاءً بِما کانوا یَعمَلون، پاداش کاری که است که انجام دادهاند»!
آرزوی هر پدر و مادری این است که بچههایشان خوشبخت شوند، اما تعریف ما از خوشبختی با تعریف بچههایمان خیلی متفاوت است» مصاحبهاش را با این جمله شروع میکند و در پاسخ به سئوال «لطفا خودتان را معرفی کنید» میگوید: «فرهنگی بازنشسته» …
او همه فرزندانش یعنی ۲ دختر و ۲ پسرش را به خانه بخت فرستاده است، البته به قول خودش با آبرومندی. جشن ازدواج آنها را در «خانه معلم» برگزار کرده و کادوی عروسیشان نیز یک سفر کربلا بوده است، البته به غیر از فرزند آخری!
این پدر که دوست ندارد نامش جایی درج شود درباره مراسم ازدواج ته تغاریاش میگوید: «فرزندان دیگرم قانعتر هستند اما این آخری چون دانشگاه رفته کمی سختگیرتر است، البته مادرش هم هوایش را دارد، چه آن زمان که در خانه بود و کلی خرج اضافی روی دست من میگذاشت و چه برای جشن عروسیاش! شبی که حداقل تا ۳ سال دیگر فراموشش نمیکنم، چون باید اقساط وامی را بپردازم که برای برگزاری این مراسم گرفتهام! راستش در فامیل ما رسم است که مجلس نامزدی به عهده خانواده دختر و مجلس عروسی هم به عهده خانواده پسر است، اما چون ما مجلس نامزدی نداشتیم قرار شد سهم مهمانان خودمان را بدهیم، آن هم برای یک مهمانی در هتل و با غذای سرو سرویس! هر چه به همسرم گفتم ما را چه به این جور مراسم، به خرجش نرفت که نرفت! پایش را توی یک کفش کرده بود که ما جلوی خانواده داماد آبرو داریم! حالا من ماندهام و ۳ سال آینده که باید ماهی ۵۳۰ هزار تومان قسط بدهم، آن هم فقط برای یک شب، شبی که یک عده آمدند، خوردند و رفتند!
کادویی که از پدرشوهرش گرفته یک هیوندایi30 آلبالویی است، شاید این هدیه نوید یک مراسم مجلل در یکی از بهترین هتلهای شهر را بدهد ولی شاید تعجب کنید اگر بشنوید که راحله و وحید به همان مراسم ساده ازدواج دانشجویی بسنده کردهاند. راحله که به تازگی زندگی مشترک خود با وحید را آغاز کرده است درباره جزئیات مراسم ازدواجش میگوید: وحید در تهران دانشجو است، او ترم پیش فارغ التحصیل شد، اما قبل از فارغالتحصیلی تصمیم گرفت که در جشن ازدواج دانشجویی دانشگاهش شرکت کند، من هم به نظر او احترام گذاشتم، راستش اول به پدر و مادرهایمان نگفتیم که تصمیم داریم همه مراسممان همین جشن مختصر باشد، آنها فکر میکردند که فقط به صورت نمادین در این جشن شرکت میکنیم، حتی پدر وحید یکی از هتلهای شهر را هم رزرو کرده بود! او درباره دلیل این کارش میگوید: اگر به شما جزئیات ریخت و پاشهای مجالس عروسی اقوام خودم و وحید را بگویم شاید باورتان نشود، از شاباش های ۱۰۰ دلاری بگیرید تا شام آن چنانی و …! ولی واقعا من پس از شرکت در این مراسم حس خوبی نداشتم، احساس میکردم در یک مسابقه شرکت کردهام یا یک چیزی شبیه مانور و باید آماده باشیم که بهتر و مفصل تر از آن را برگزار کنیم و گرنه به طرز وحشتناکی بازی و آبرویمان را باختهایم.
با این که ۲۴ سال است که در کانادا زندگی میکند اما همچنان رگ و ریشه ایرانی خود را حفظ کرده است، طوری که سال گذشته وقتی تصمیم به ازدواج میگیرد مثل بسیاری از پسرهای ایرانی اول موضوع را با مادرش که در تهران زندگی میکند، مطرح میکند و کمی بعد با پیشنهاد خانواده با یک دختر خانم ایرانی ازدواج میکند.