داستان ازدواج شهید حمید باکری
صبور و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود.
یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیرعادی نبود که آمده. فقط وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خندهام گرفت، فکر کردم لابد شوخی میکند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا! مطمئن بودم که خانوادهام هم زیاد راضی نیستند. خندیدم، گفتم: «باید فکر کنم، باید خیلی فکر کنم.» گفت: «اگر غیر از این بود سراغت نمیآمدم»
دفتری داشتیم که قرارگذاشته بودیم هر کسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پر میشد. حمید میگفت: «تو چرا این قدر به من بیتوجهى! چرا هیچی از من نمینویسى؟» چه داشتم که بنویسم؟
آن روزها هر بار که میخواست برود، بدجوری بیطاقتی نشان میدادم و گریه میکردم. تا این که یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که میروم، به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! اینطوری هم خودت آرام میگیرى، هم من با دل قرص میروم!
خانه ساده و کوچک، آن خانه قشنگمان را که به یاد میآورم، دلم از غرور و شادی پر میشود. ما برای شروع زندگیمان، از هیچکس هدیهای نگرفتیم؛ چون فکر میکردیم اگر هدیه بگیریم، بعضی چیزها تحمیلی وارد زندگیمان میشوند، حتی اسباب و اثاثیهای را که به نظر ضروری میآیند، نگرفتیم. تمام وسایل زندگی ما همینها بود: یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط و چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله کوچک هم خریدم، که تا همین اواخر داشتم.
وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خندهام گرفت، فکر کردم لابد شوخی میکند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا!
دو پسر آدم و ازدواج آنها
حضرت آدم و حوا، وقتی در زمین قرار گرفتند، خداوند اراده کرد که نسل آنها را پدید آورده و در سراسر زمین منتشر گرداند. پس از مدتی حضرت حوا باردار شد و در اولین وضع حمل، از او دو فرزند دوقلو، یکی دختر و دیگری پسر به دنیا آمدند. نام پسر را «قابیل» و نام دختر را «اقلیما» گذاشتند.مدتی بعد که حضرت حوا بار دیگر وضع حمل نمود،باز دوقلو به دنیا آورد که مانند گذشته یکی از آنها دختر بود و دیگری پسر. نام پسر را هابیل و نام دختر را«لیوذا» گذاشتند.
فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسیدند. برای تامین معاش، قابیل شغل کشاورزی را انتخاب کرد، و هابیل به دامداری مشغول شد. وقتی که آنها به سن ازدواج رسیدند ( به گفته بعضی:) خداوند به آدم وحی کرد که قابیل با لیوذا، هم قلوی هابیل ازدواج کند و هابیل با اقلیما هم قلوی قابیل ازدواج نماید. حضرت آدم فرمان را به فرزندانش ابلاغ کرد، ولی هوا پرستی باعث شد تا قابیل از انجام این فرمان سرپیچی کند. زیرا «اقلیما» هم قلویش، زیبا تر از «لیوذا» بود، حرص و حسد آنچنان قابیل را گرفتار کرده بود که به پدرش تهمت زد و با تندی گفت: «خداوند چنین فرمانی نداده است، بلکه این تو هستی که چنین انتخاب کردهای؟»
دو قربانی حضرت آدم (ع)
حضرت آدم برای اینکه به فرزندانش ثابت کند که فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابیل و قابیل فرمود: «هرکدام چیزی را در راه خدا قربانی کنید، اگر قربانی هریک از شما قبول شد، او به آنچه میل دارد سزاوارتر و راستگو تر است.» {نشانه قبول شدن قربانی در آن عصر این بود که صاعقه ای از آسمان بیاید و آن را بسوزاند.}
فرزندان این پیشنهاد را پذیرفتند. هابیل که گوسفند چران و دامدار بود، از بهترین گوسفندانش یکی را که چاق و شیرده بود، برگزید، ولی قابیل که کشاورز بود، از بدترین قسمت زراعت خود خوشه ای ناچیز برداشت. سپس هردو بالای کوه رفتند و قربانی خود را بالای کوه نهادند، طولی نکشید صاعقه ای از آسمان آمد و گوسفند را سوزانید، ولی خوشه زراعت باقی ماند. به این ترتیب قربانی هابیل پذیرفته شد و روشن شد که هابیل مطیع فرمان خداست. ولی قابیل از فرمان خدا سرپیچی میکند.
به گفته بعضی مفسران، قبولی عمل هابیل و رد شدن عمل قابیل، از طریق وحی به آدم ابلاغ شد، و علت آن هم چیزی جز این نبود که هابیل مردی با صفا و فداکار در راه خدا بود، ولی قابیل مردی تاریک دل و حسود بود، چنانکه گفتار آنها که در قرآن (سوره مائده آیه 27) آمده، بیانگر این مطلب است. آنجا که می فرماید: «هنگامی که هرکدام از فرزندان آدم، کاری برای تقرب به خدا انجام دادند، از یکی پذیرفته شد و از دیگری پذیرفته نشد. آن برادری که قربانیش پذیرفته نشد، به برادر دیگر گفت: به خدا سوگند تو را خواهم کشت. برادر دیگر گفت: من چه گناهی دارم، زیرا خداوند تنها از پرهیزگاران می پذیرد.»
سوره مبارکه آل عمران آیه 139
وَلاَ تَهِنُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَأَنتُمُ الأَعْلَوْنَ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ
و هرگز (در برابر دشمن) سست نشوید و (از مصائبى که بر شما وارد مىشود) غمگین مباشید که شما برترید اگر مؤمن (واقعى) باشید
اگر دهلاویه رفته باشید حتما نقاشیهای شهید چمران را دیدهاید...زمانی که ایشان لبنان بود ، یکی از نقاشیهایشان را در مجلهای چاپ میکنند و خانم لبنانی که دل خوشی هم از مصطفی چمران نداشته و اصلا از اسم ایشان خوشش نمیآمده نقاشی را میبیند و برایش جالب بوده که این را چمران کشیده...
لذا از طریق امام موسی صدر وقت ملاقاتی میگیرد و به دیدار ایشان میرود و همین دیدار باعث میشود آقامصطفی به خواستگاریش برود.
در مجلس خواستگاری زمانی که پدر عروس میپرسد چه داری؟
مصطفی میگوید:
هیچی ندارم!
پدر عروس میگه این دختر من سه تا کلفت داره که کارهاشو انجام میدن!
مصطفی میگه من نمیتونم واسش کلفت و نوکر بگیرم اما خودم نوکرشم!
اینقدر میره و میاد تا بله را میگیره.
گفت به فرهاد ،شب ازدواج
حضرت شیرین که نشو هاج و واج
فکر من آن نیست که بود از نخست
چاره توان کرد به نحوی درست
گرچه عروست بله را گفته است
کار تو، پایان نپذیرفته است
دفتر عقدی اگر امضا شده
یک گره از چند گره وا شده
باز هم اینجا گرهی کور هست
چند عدد خواهش مستور هست
باز تو فرهادی و شیرین منم
ساز به آیین خودم میزنم
فکر نکنید بیشتر میدانید و میتوانید اشتباهات دیگران را اصلاح کنید. اینکه مدام غلطهای گفتاری نامزدتان را بگیرید، از لباس پوشیدن و جویدن غذای او ایراد بگیرید و احساس دانای کل بودن کنید، میتواند رابطه شما را به وضعیت خطرناکی وارد کند.
این رفتار باعث خواهد شد همسرتان در مقابل شما احساس ناامنی کرده و اعتماد به نفسش پایین بیاید و زمانی که در جمع حضور دارد، برای هر کاری که میکند منتظر واکنش شما بماند یا بهخاطر استرسی که در او به وجود آوردهاید، بیشتر از قبل اشتباه کند.
اگر میخواهید اشتباهاتش را اصلاح کنید، سعی کنید با رفتارهایتان شیوه درست رفتارکردن را به او یاد بدهید، نه اینکه مدام در صحبتهایتان غلطهای او را گوشزد کنید.