لطایف مزاوجه (قسمت سوم)
اداره کردن زنها
روزی از « میلتون» شاعر معروف انگلیسی پرسیدند: علت چیست که ولیعهد انگلستان میتواند در چهارده سالگی به جای پدر سلطنت کند ولی تا هجده سال نداشته باشد نمیتواند زن بگیرد؟ میلتون جواب داد: به خاطر اینکه ادارهی مملکت، از اداره کردن و هدایت زن به مراتب آسانتر است!
به امید…!
یک زن به امید اینکه شوهرش تغییر کند با او ازدواج میکند ولی تغییر نمیکند. یک مرد به این امید با همسرش ازدواج میکند که تغییر نکند ولی تغییر میکند!
آرزوی باطل!
شخصی چهار زن داشت، زمانی بیمار شد. خواستند او را از بالای بام به زیر آوردند، دو زن دست او را و دو زن دیگر پای او را گرفتند و از پله های بام به زیر میآوردند، مرد سر خود را حرکت میداد و زیر لب چیزی میگفت. زن ها از او پرسیدند که چرا سر خودت را حرکت میدهی و با خود چه میگویی؟ گفت: فکر میکنم که اگر خوب شدم انشاءالله یک زن دیگر بگیرم و او هم هر وقت ناخوش میشدم سر من را بگیرد که به زمین نخورد. پس چون زنها این سخن را شنیدند متغیر شدند و به یکباره همه دست از وی برداشتند و آن بیمار از بالای پلههای بام افتاد و سر و پای او شکست و وفات نمود. زنها گفتند: چه خوب شد مُردی تا زن دیگری نگیری!
کتاب عجیب!
زمانی یکی از نشریات طنز نوشته بود که یک ناشر انگلیسی در ژوئن سال ۱۹۵۸ میلادی کتابی منتشر کرد که عنوان آن چنیین بود: «آنچه که مردها از زن ها می دانند» کسانی که این کتاب را خریدند با کمال تعجب مشاهده نمودند که تمام صفحات آن سفید است!
دو سوت!
زن و شوهری برای خریدن طلا به جواهر فروشی رفتند و قیمت یک انگشتر را پرسیدند. فروشنده جواب داد: قیمت آن یک میلیون تومان است. شوهر چون این قیمت را شنید یک سوت کشید. زن انگشتر دیگری را قیمت کرد. فروشنده جواب داد: قیمت آن دو سوت شوهرتان است!
پی در پی!
مردی زنش حامله بود. شبی چراغ روشن کرده بودند و نشسته بودند که زن درد زایمان گرفت و یک طفل زائید. لحظه ای نگذشت که طفلی دیگر زائید و اندکی بعد، نوزاد سوم به دنیا آمد. مرد ترسید و فوراً چراغ را خاموش کرد و گفت: تا روشنایی می بینند، پی در پی بیرون میآیند.
آتش پیری!
پیرمرد هفتاد و پنج سالهای که ماهعسل خود را در یکی از هتلهای ایتالیا با دختر هجده سالهای میگذرانید در پاسخ خبرنگاری گفت: این درست که موهای سپید من و این کارم موجب خنده و استعجاب شما شده، اما نمیدانید که وجود برف بر روی بام دلیل این نیست که داخل خانه آتش نباشد!
رعایت نوبت!
خانم پرستار به آقایی که در سالن انتظار بیمارستان نشسته بود گفت: تبریک میگم آقا، شما صاحب یک دختر مو طلایی شدهاید. در این هنگام شخص دیگری جلو آمد و با اعتراض گفت: چرا نوبت را رعایت نمیکنید، من که خیلی زودتر از این آقا آمدم!
طبیب پادشاه!
گویند: جوانی دست پیرزنی را گرفته بود و می برد، شخصی از وی پرسید که این کیست و به کجایش میبری؟ گفت: مادرم است و ناخوش است، او را نزد طبیب میبرم. گفت: شوهرش بده خوب میشود. مادر گفت: ای فرزند! این شخص مگر طبیب پادشاه است که این همه آگاهی و مهارت دارد؟!