ازدواج ساده و آسان

چطور ساده ازدواج کنیم؟

ازدواج ساده و آسان

چطور ساده ازدواج کنیم؟

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.                                   
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...
 

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید : چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!                                 
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم،
  ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!  

زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه ... 

شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد ؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!                                   
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم!                             

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۶
Ali Salavati


مریدی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت: ”به گندمزار برو و پر خوشه‌ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته باش که نمی‌توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!“

مرید به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: ”چه آوردی؟“ و مرید با حسرت جواب داد: ”هیچ! هر چه جلو می‌رفتم، خوشه‌های پرپشت‌تر می‌دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت‌ترین، تا انتهای گندمزار رفتم“

استاد گفت: ”عشق یعنی همین!“

مرید پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد جواب داد که: ”به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی‌توانی به عقب برگردی!“
مرید رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که چه شد و او در جواب گفت: ”به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.“
استاد گفت: ” ازدواج هم یعنی همین!“

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۰
Ali Salavati


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۰
Ali Salavati

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست‌نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی‌هیچ مناسبتی به من بده.

 من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه‌ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

 

 

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می‌کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۱
Ali Salavati


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
Ali Salavati

رسول خدا (ص) :

بهترین ازدواج ها آنست که آسان انجام گیرد. نهج الفصاحه ، ح 1507

 

هنگامی که انسان هم‌دم خویش را یافت، مصداق‌های عشق واقعی را درون او احساس کرد و به انتخاب صحیح خود که با معیارهای عقلانی منطبق گردیده، دست پیدا کرد، گامی فراتر می نهد و با استعانت از سنت و عُرف، حسن انتخاب خویش را جشن می گیرد و از این زمان به بعد واژه (لباس) در آیه: (هُنَّ لباس لکم وانتم لباس لهنَّ، 1 (زنان) لباس هستند برای شما (مردان) و شما (مردان) لباس هستید برای آن ها (زنان))، در جای جای زندگی‌اش تبلور می‌یابد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۷
Ali Salavati

رسول خدا (ص) :
« الشباب شعبة من الجنون »

جوانی شاخه‌ای از دیوانگی است. (اختصاص،ص434)

دوران جوانی معمولا با احساسات تند و هدایت نشده، طغیان غرایز و بیداری غریزه جنسی همراه است. گرچه انسان در تمام دوران در معرض این غرایز و احساسات است، اما در این دوران بسیار خطرآفرین است، نیازها و خواهش ها از یک طرف و بی‌تجربگی و نداشتن راه کار از طرف دیگر، جوانان را مقهور خود خواهد کرد به طوری که به هر خواسته آن‌ها تن در می‌دهند. پس چه باید کرد؟ آیا احساس عشق و محبت به دیگران، طغیان غرایز و امیال نفسانی را می توان کنترل کرد؟ چگونه؟

تصورش را بکنید، جوان در این عرصه از زندگی، مسافری است راهی سرزمین دور، زمان تنگ است و لحظه‌ها با شتاب در گذرند. راه نفس باز است و پیچ و خم وسوسه ها بسیار. حیران و سرگردان، مات و مبهوت به دنبال مشعلی در انتهای بیابان. ناگهان صدایی می‌شنود، آوایی جاذب و دل نشین. صدا آرام در گوشش نجوا می‌کند: (الله ولیُّ الذین امَنوا یُخرجهم من الظلمات الی النور).1 شگفت زده پیراموش را جست وجو می‌کند. طنینی بر آسمان موج می زند: (داعیاً الی الله باذنه سراجاً منیراً).2 و در آخر، نامِ (کتاب) لرزه بر کاخ اوهامش می‌افکند: (و کتاب انزلناهُ الیک لتُخرج الناس مِن الظلمات الی النور).3

آن چه شنیده، راه هدایتش را به وی می‌نمایاند، ره می‌پوید، با کتاب آرام می‌گیرد، به خدای آسمان‌ها توکل می‌کند و در گوهر عفاف تلألویی رنگین مشاهده می‌نماید که حتی حاضر نیست آن را به هزاران زرق و برق دنیای پلید نفسانی بفروشد و مطمئن است که خداوند پاداش او را خواهد داد: (وَلیستعفِف الذین لایَجدون نِکاحاً حتی یُغنیهم الله مِن فضله،4 کسانی که نمی‌توانند ازدواج کنند، باید پاک دامنی پیشه کنند تا این که خداوند آن ها را از فضل خود غنی گرداند.)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۷
Ali Salavati